زمانه برای دفاع از دین زمانه‌ی سختی است؛ چرا که احترام به دین تقریباً در هر جنبه از زندگی مدرن کم شده است. نه فقط در میان خداناباوران و روشنفکران، بلکه حتّی در میان طیف وسیع‌تری از مردم. و نسل آینده به نظر بیشترین عدم وابستگی دینی را در دوران مدرن تجربه خواهد کرد.

این ناخرسندی دلایل خوبی دارد: افشای سوء رفتارهای کشیشان و رجال دین، کارزارهای جهاد علیه کفار و دشمنی فزاینده‌ی پیروان مسیحیت با فرهنگهای متنوع و سکولار. این همگرایی رفتارهای زننده و تبلیغات رسانه‌ای بسیاری را برآن داشته تا ادعای زیست‌شناس فرگشت‌باور ویلسون را تکرار کنند که می‌گوید: «بهترین کاری که ما برای پیشرفت بشریت می‌توانیم انجام دهیم این است که ایمان مذهبی را تا سرحد نابودی کاهش دهیم.»

علیرغم مشکلات واقعی دین -و نیز تردید تاریخی خود من نسبت به آن- من با این گفته او همدل نیستم. در اینجا من می‌خواهم استدال کنم که بی‌شک ما هنوز به دین نیازمندیم. و شاید بد نباشد اگر با یک قصه شروع کنیم.

یک روز پس از صحبت صریح در مورد نابسامانی‌های توحید سر یک کلاس دوره‌ی لیسانس، یکی از دانشجویان خجالتی کلاس به سراغم آمد. با اضطراب و لکنت یک داستان پرغصه را برایم بازگو کرد. داستانی که به آرامی باورها و پیشفرضهایم در مورد دین را دگرگون ساخت.

او برایم توضیح داد که چطور پنج سال قبل برادر بزرگترش در نوجوانی هدف حمله وحشیانه یک مجرم قرار گرفته و با ضربات متعدد چاقو به قتل رسیده و قاتلش هرگز پیدا نشده. دانشجویم، مادر و خواهرش ضربه روحی شدیدی دیده‌اند. مادرش در اثر این ضربه‌ی روحی تا مرز بستری شدن در بیمارستان رفته بود. تنها چیزی که او را سرپا نگه داشت این بود که او باور داشت فرزندش روزی دوباره زنده خواهد شد و این دو در جهان دیگر باز به هم خواهند رسید. این باور تقویت کننده در کنار شرکت در مراسم مذهبی کلیسا پس از کشته شدن فرزندش، او را از غمی طاقت‌فرسا رهانید و به او قدرت داد تا دو فرزند دیگرش – دانشجوی من و خواهرش- را سرپرستی کند.

همه‌ی اینها برای یک خداناباور غیر عقلانی و در نتیجه نامقبول است. به ما گفته‌اند که عقاید باید با شواهد و مدارک همراه باشند و نه محض تمایلات. می‌گویند: بدون استانداردهای عقلانی مطابق با علم، ما به هرج و مرج می‌لغزیم و در نهایت به عصر تاریکی پیشاروشنگری باز می‌گردیم.

من قصد ندارم دین را معقول جلوه دهم چرا که واقعاً نامعقول است. امّا می‌خواهم این ادعا را بکنم که معقول نبودن دین آن را ناپذیرفتنی، بی‌ارزش یا بزدلانه جلوه نمی‌دهد. بلکه بر عکس همین نامعقول بودن می‌تواند منبع قدرتش باشد.

مغز انسان ترکیب بهم‌ریخته‌ای از چند سیستم عامل است:

۱- قسمت مغز قدیمی خزندگان (شامل عملکردهای تحرکی و غریزه جدال-پرواز)،

۲- قسمت کناره‌ای (limbic) یا مغز پستانداران (در بر گیرنده احساسات)، و

۳- قسمت نوقِشر (neocortex) که فرگشتش جدیدتر است (شامل بخش عقلانیت). 

دین از آن جهت که به تفکر رازآلود و بدون برهان می‌پردازد، قسمت عقلانی مغز را تحریک می‌کند، اما از جهتی دیگر قسمت احساسات محور مغز را تغذیه می‌کند چرا که هراس را می‌زداید، امیال را پاسخ می‌دهد و احساس وفاداری را پررنگ می‌کند.

از نظر عصب‌شناسان برجسته‌ای چون جاک پانسپ، آنتونیو داماسیو، کنت بریج و عصب‌روانکاوانی مثل مارک سولمز، ذهن ما در ابتدا به‌وسیله‌ی سیستم‌های احساسی مانند ترس، خشم، شهوت، عشق و اندوه تهییج می‌شود. این نیروها سازگارکننده‌اند و در بقای ما نقش دارند؛ در صورتی که قدرت کافی در برآوردن هدف ابقا را کسب کنند. البته نه قدرتی بیش از حد که ما را دچار اختلال روانی کنند یا به رفتارهای ناهنجار بکشانند.

مدّعای من این است که دین می‌تواند دسترسی مستقیمی به این قسمت احساسی حیات مهیا کند؛ کاری که از علم ساخته نیست. بله علم می‌تواند واکنش احساسی شگفت‌زدگی در مقابل پی بردن به شکوه طبیعت را در ما برانگیزد، اما نمونه‌های بسیاری از آلام بشری هستند که از دسترس هر تسکین علمی به دوراند. هر استرس عاطفی علاجی متفاوت با استرس عاطفی دیگر دارد. برخلاف ستایش‌های سکولاریستی سابق درمورد کارکرد دین به مثابه امری اخلاقی و تمدن‌ساز، من می‌اندیشم که ما به دین نیازمندیم زیرا راهی آزموده در سامان‌بخشی عواطف به‌دست می‌دهد.

البته که احساسات مذهبی یک جنبه تاریک کاملاً مستند دارند. زیست بر پایه‌ی احساسات مذهبی به ملودرام منجر می‌شود. روایت دین بر دوگانه‌ی خیر و شر استوار است و با آزاد کردن تستوسترون حس انتقام و خشونت‌ورزی را دامن می‌زند. این حد از تعصب بی‌شک خطرناک است. با این وجود باز این دین است که در تنگنای دست و پا زدن برای ادامه‌ی راه زندگی یک خانواده‌ی معمولی را یاری می‌کند.

برای مثال، مناسک دینی انسان سرگشته را با مهمترین سرمایه‌ی انسانی که همانا انسانهای دیگر اند، احاطه می‌کند. انسانها خیلی بیشتر از دیگر پستانداران به همنوع خود وابسته‌اند. نه فقط برای تأمین منابع و مهارتها، بلکه برای یک حال خوب. و سرحال بودن از درست فکر کردن برای بقای ما مهمتر است.

ادای شعائر دینی نوعی تعامل اجتماعی است که می‌تواند سلامت روانی را بهبود بخشد. وقتی شما عزیزی را از دست می‌دهید، دین با مجموعه شعائر و عقایدش یک چارچوب درمانی در بدن ایجاد می‌کند که موجب ترشح اُکسیتوسین، مخدر درونی، دوپامین، و مؤثرهای دیگر می‌شود که در نهایت گذار و بقا را تسهیل می‌کند. عقاید مؤثرند اما مکانیسم اولیه برای ایجاد نیروی درمان نیستند. حال آن که شعائر دینی اعم از مراسمات، عبادات جمعی، سرودها و دعاهای گروهی هستند که عواطف ما را نظام می‌بخشند، به ما فرصت ابراز همدلی در مصیبت‌ها را می‌دهند، اضطراب و تشویشمان را تسکین می‌دهند و به رهایی از خشم رهنمونمان می‌شوند.

خداناباورنای مثل ریچارد داوکینز، ویلسون و سام هاریس دین را در سطح نئوکورتیکال (neocortical) ارزیابی می‌کنند. معیار آنها برای ارزیابی، روش علمی عقلانی است. من در اینکه شوربختانه دین در حوزه‌ی عقلانی اعتبار ندارد با آنان موافقم، اما حوزه‌ای که ما برگزیده‌ایم اشتباه است. بخش قدیمی خزندگانی مغز ما با انتخاب طبیعی، برای حل چالش‌های بقا ساخته شده است و نه برای خردورزی. احساساتی مانند ترس، عشق، خشم و حتی امید و آرزو انتخاب شده‌اند چون توانستند به شکوفایی پستانداران آغازین کمک کنند. در بسیاری موارد احساسات راه‌های سریعتری برای حل مشکلات نسبت به تدابیر ادراکی ارایه می‌دهند. مسئله‌ی جالب توجه در مورد ما انسانها این است که چطور بخش حیوانی قدیمی مغز با بخش ادراکی جدیدش در ارتباط است. و چطور احساسات و اندیشه ما با هم در می‌آمیزند تا ذهنیت و رفتارمان را شکل دهند. آنتونیو داماسیو عصب‌شناس نشان داده است که چطور عواطف حتی جنبه‌هایی از تفکر عقلانی ما که به نظر کاملا اطلاعات پرداز به نظر می‌رسند را اشباع کرده‌اند. بنابراین بسیار پیچیده است این‌که بخواهیم توضیح دهیم وقتی مادر دانشجوی من فرزند درگذشته‌اش را به‌خاطر می‌آورد و او را در هاله‌ای از روایات مذهبی می‌نشاند تا بتواند سرپا بماند، چه رخ داده است.

هیچ توضیح علمی یا نظریه‌پردازی سیاسی اجتماعی نمی‌تواند مادر یک پسر چاقو خورده را آرام کند. بیل نایِ داشنمد و نیل دگراس تیسون هم اگر بیایند تا روانشناسی رنج بردن یا جامعه شناسی جرم را برایش تشریح کنند هم کاری از پیش نمی‌برند. اما این تفکر رازآلود که او فرزند مقتولش را دوباره خواهد دید، در کنار آغوش باز و همنوایی دیگر عبادت‌کنندگان می‌توانند او را تقویت کنند. پس اگر امید مبتنی بر عواطف به او انرژی و سرزندگی لازم برای ادامه سرپرستی فرزندان دیگرش داده، این مسئله در مورد دیگران هم می‌تواند صادق باشد. و لذاست که ما شاهد استمرار دین هستیم.

کسانی که در دنیای سکولار از این‌گونه پاسخ‌ها و راهبردهای عاطفی انتقاد می‌کنند و از درستی آنها می‌پرسند، مسئله را درنیافته‌اند. بلی، بیشتر باورهای دینی درست نیستند. اما نکته همین‌جاست. قسمت عواطف مغز به این اهمیتی نمی‌دهد. زیرا برپایه‌ی درست یا غلط عمل نمی‌کند. عواطف درست یا غلط ارزیابی نمی‌شوند. حتی یک ترس عمیق در خواب هم هنوز یک ترس عمیق است. این یعنی اینکه معیار درستی یک نظریه علمی نمی‌تواند معیاری برای درستی احساسات و عواطف باشد. خلاف نظریه‌ی علمی که باید بر پایه حقایق علمی استوار باشد، یک احساس صحیح آن است که به هم‌ایستایی مواد شیمیایی عصبی یا دیگر حالات عاطفی منجر می‌شود که اینها نیز موجب شکوفایی زیستی می‌شوند.

در پایان چند نکته در مورد مواد تخدیر کننده: محکوم کردن دین در دنیای مدرن از طعنه مارکس نشأت می‌گیرد. آنجا که می‌گوید: دین مخدری است که دولت مسلط بکار می‌برد تا توده‌ها را رام کند به نحوی که به فقر و ناتوانی سیاسی به امید رسیدن به ثواب اخروی گردن نهند. مارکس ادعا می کند که: «دین، شیون توده ستمدیده، قلب این جهان بی‌عاطفه، و روح اوضاع بی‌رحم انسانی است. دین افیون تودەهاست.»

مارکس، مائو و حتی مالکوم ایکس این انتقاد را به دین سنتی داشتند. و این نقد هنوز به مثابه‌ی نفرت‌انگیزترین توهینی که به یک مؤمن روا داشته می‌شود ادامه دارد. خود من بارها آن را به کار برده‌ام به گمان اینکه بُرنده‌ترین سلاح است. اما در سال‌های اخیر نظرم در مورد این نقد تغییر کرده.

اولاً، دین به همان اندازه که هوش‌بر است انرژی‌زا هم هست. و به همان میزان که بی‌حس کننده است آرامش‌بخش است. همچنین دین می‌تواند مؤمن را آشفته کند یا او را تقویت کند. این خاصیت سیال دین بیش از آن که رام‌کننده باشد می‌تواند آن را برای حکومت خطرساز کند. همچنین این خاصیت الهام‌بخش بسیاری فعالیت‌های نوع‌دوستانه است.

ثانیاً، مگر تسکین دهنده درد بودن چه مشکلی دارد؟ اگر دین از دید من اساساً خاصیت درمانی دارد، دیگر من با این‌که بخشی از این درمان مصرف داروی مسکن باشد سرخورده نمی‌شوم. اگر خداناباوران فکر می‌کنند مؤمنان نباید رنج‌های زندگیشان را التیام بخشند، پس به گمانم خود آنها نیز هرگز در زندگی به هیچ داروی التیام بخشی متوسل نمی‌شوند. اگر چنین باشد من به این بخت بلندشان غبطه می‌خورم.

برای هر کدام از ما به تناسب، آسپرین، الکل، دین، سرگرمی‌ها، کار، عشق یا دوستی هست. در نهایت، مخدرهایی مانند آندروفین‌ها عناصر شیمیایی فطری در مغز و بدن انسان هستند. بخشی از وظیفه اینها در فرایند تکامل رهانیدن اندام‌ها از درماندگی تعیین شده است.

منبع: روزنامه نیویورک تایمز، بخش اندیشه
عنوان اصلی: What Religion Gives Us (That Science Can’t)